دو راهب در سفر زیارتی به رودخانه رسیدند و در آنجا دختری را با لباس فاخر دیدند که نمیدانست چگونه از رودخانه عبور کند. یکی از راهبان بی آنکه کلامی بر زبان آورد او را به پشت گرفت و از عرض رودخانه گذشت و در ساحل آن سوی رودخانه بر زمین گذاشت . پس از آن راهبان به راه خودشان ادامه دادند ولی ساعتی بعد راهب دیگر لب به شکوه گشود : (( دست زدن به آن دختر درست نبود . تماس نزدیک با آن دختر خلاف احکام است . چگونه خلاف قوانین راهبان رفتار کردی؟))
راهبی که آن دختر را به پشت گرفته و از آب گذرانده بود با سکوت به راهش ادامه داد ؛ سرانجام گفت: من او را یک ساعت پیش در کنار رودخانه به زمین گذاشتم ؛ولی تو هنوز او را بر روی کولت داری و حملش میکنی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نتیجه :
یکی ازجنبه های طنز زندگی ما انسانها این است که از افراد و آدمهایی که موجبات ناراحتی و کدورت خاطرمان را فراهم میکنند ؛ جدا شویم اما بعد از جدایی با فکر کردن به آنها و کارهای ناروایشان ؛ به آنها اجازه میدهیم که همچنان مانند گذشته ما را مورد اذیت و آزار قرار دهند.
هرگونه جدایی ؛ بدون گذشت و بخشش ؛ به منزله این است که افراد را از جلوی چشم خود برداریم و روی شانه هایمان بگذاریم . هرچند دیگر آنها را نمبینیم ؛ اما سنگینی حضورشان هنوز بر ما فشار خواهد آورد.
گذشته را حتی برای خودمان هم که شده باید فراموش کرد و همه را بخشید. فقط در این صورت است که میتوانیم با خیالی آسوده و سبکبار به راه خود ادامه دهیم.
موفق باشید.
از تارم فرود آمدم ؛ کنار برکه رسیدم.
ستاره ای در خواب طلایی ماهیان افتاد . رشته ی عطری گسست.
آب از سایه ی افسوسی پرشد...
موجی غم را به لرزش دلها داد.
غم را از لرزش نی ها چیدم ؛ به تارم برآمدم ؛ به آیینه رسیدم.
غم از دستم در آیینه رها شد : خواب آیینه شکست...
از تارم فرود آمدم ؛ میان برکه و آیینه ؛ گویا گریستم...
((سهراب))