من نمیفهمم چرا هیچ کس نمی نویسد از مردهــا
از چشمها و شــانهها و دستهایشــان
از آغوششان
از عطر تنشـان،
از صدایشــان
پررو میشوند؟
خب بشوند...!
مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمـان نرفتهایم؟
مگر ما به اتکــاء همین دستها
همین نگاهها
همین آغوشهـا، در بزنگاههای زندگی
سرِپا نماندهایم؟
من بلد نیستم در سـایه، دوست داشته باشم
من میخواهم خواستنم گوش فلک را کر کند
من میخواهم
مَردَم بداند دوستش دارم….
وحید جان پیشاپیش روزت مبارک گل من
امشب نمیدونم چرا این همه دلم گرفته...
امشب نمیدونم چرا این دلتنگیمو نرفتم توی دفتر خاطره هام بنویسم...
امشب نمیدونم چرا بعد از این همه مدت دوباره اومدم وبم و از دلتنگیم مینویسم...
از دلتنگیم واسه چیزی که خودمم نمیدونم چیه...
امشب نمیدونم چرا دلم واسه وبم سوخت...
امشب نمیدونم چرا این همه هوای گریه دارم...
.....
خداوندا عاشقت هستم...
فقط اندکی دوستم بدار...
"مهــــدیه"
سلام امروز بعد از چند مدت طولانی به وبم برگشتــــــــــم :)
آخـــــــــــــــــــــــی ...
چقدر دلم تنگش شده بودا
امروز واسش یکم امکانات گذاشتم :)
میخام دوباره راهش بندازم :)
خدایا به امید تـــــــــــــــــو
نه به امید خلق روزگــــــــــــــار...
گاهی با یک قطره ، لــیوانـی لبریز می شود ..
گاهی با یک کلام ، قلبی آسوده و آرام میگردد ..
گاهی با یک کلمه ، انسانی نابود می شود .
گاهی با یک بی مهری ، دلی میشکند….
مراقب ِ بعضی یک ها باشیم !
در حالی که نـاچیـزند !
هـمه چــیـزنـد !!!
سلام به همه ی بازدیدکنندگان محترم این وبلاگ.
عرضم به حضور همگی شما عزیزان :
وبلاگی جدید در مورد عکس و عکاسی های خودم تهیه کردم .
خوشحال میشم بازدید بفرمایید.
با تشکر فراوان.
حق ، دادنی نیست ، حق ، گرفتنی است.
با سلام.
اسم غذایی که میخواهیم درست کنیم وحیدپلو هستش(چون خود وحید این غذا رو اختراع کرده اسمشو میذاریم وحیدپلو)
مواد لازم برای پخت وحیدپلو برای دو نفر:
سیب زمینی به مقدار لازم
گردو به مقدار لازم
کالباس به مقدار لازم
آرد سویا به مقدار لازم
تخم مرغ به مقدار لازم
نمک ، فلفل سیاه ، زردچوبه به مقدار لازم
رب گوجه فرنگی به مقدار لازم
ابتدا گردو ها و سویا ها را با هم آسیاب میکنیم ، سپس سیب زمینی را در ظرفی رنده میکنیم و پس از آن قطعه ی کالباس ذکر شده را بر روی سیب زمینی ها رنده میکنیم و به آنها سویا و گردوی آسیاب شده را اضافه میکنیم و نمک فلفل و زردچوبه را به آنها می افزاییم و به مقداری که رنگ موادمان خیلی تغییر نکند به آن رب اضافه میکنیم و خوب تمامی مواد را با هم مخلوط میکنیم.حالا از مخلوط غذایی که حاضر است مانند کتلت (کوکو مانند) درون تابه ی از قبل داغ شده سرخ میکنیم. حال میتوان این وحیدپلوی لذیذ را با انواع سالاد ها میل کرد.
"نوش جان"
من و وحید این غذا رو با ماست و خیار خوردیم.
یکی از مزایای این غذای بسیار لذیذ این است که به خود کاربر حق انتخاب داده بطوریکه همه چیز به مقدار لازم است.
به یادتان می آورم تا همیشه بدانید که زیباترین منش آدمی ، محبت اوست .
پس محبت کنید ، چه به دوست ، چه به دشمن!
که دوست را بزرگ کند و دشمن را دوست.
" کوروش کبیر "
سهم من این است...
سهم من این است...
سهم من آسمانیست که
آویختن پرده ای آن را از من میگیرد...
"فروغ فــرخزاد"
امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه میکارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویا ها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم ‚ تو ‚ پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست...
((فروغ فرخزاد))
دم غروب ، میان حضور خسته ی اشیاء
نگاه منتظری حجم وقت را میدید.
و روی میز، هیاهوی چند میوه ی نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را ، باد ، روی فرش فراغت
نثار حاشیه ی صاف زندگی میکرد.
و مثل بادبزن ، ذهن ، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد میزد خود را.
مسافر از اتوبوس
پیاده شد :
"چه آسمان تمیزی !"
و امتداد خیابان غربت او را برد.
غروب بود .
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود :
"دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر میکردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم میبرد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره های عجیبی !
و اسب ، یادت هست ،
سپید بود
و مثل واژه ی پاکی ، سکوت سبز چمن زار را چرا میکرد.
و بعد ، غربت رنگین قریه های سر راه.
وبعد ، تونل ها ،
دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است .
و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوش بو ، که روی شاخه ی نارنج میشود خاموش ،
نه این صداقت حرفی ، که در سکوتِ میانِ دو برگِ این گل شب بوست ،
نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد ."
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد :
"چه سیب های قشنگی !
حیات نشئه ی تنهایی است."
و میزبان پرسید :
قشنگ یعنی چه؟
_قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال
و عشق ، تنها عشق
تو را به گرمی یک سیب میکند مانوس.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
_و نوش داروی اندوه ؟
_صدای خالص اکسیر میدهد این نوش.
و حال شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای میخوردند.
_چرا گرفته دلت ، مثل آنکه تنهایی.
_چقدر هم تنها!
_خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
دچار یعنی
_عاشق.
_و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد.
_چه فکر نازک غمناکی!
_و غم تبسم پوشیده ی نگاه گیاه است.
و غم اشاره ی محوی به رد وحدت اشیاست.
_خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه ی آنهاست.
_نه ، وصل ممکن نیست ،
همیشه فاصله ای هست.
اگرچه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر ،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
وگرنه زمزمه ی حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که
_غرق ابهامند.
_نه ،
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
وبا شنیدن یک هیچ میشوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.
و او و ثانیه ها میروند آن طرف روز.
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب میبخشند.
و خوب میدانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره ی رودخانه را نگشود.
و نیمه شب ها ، با زورق قدیمی اشراق
در آبهای هدایت روانه میگردند
و تا تجلی اعجاب پیش میرانند.
_هوای حرف تو آدم را
عبور میدهد از کوچه باغهای حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه ی محزونی!
حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد...
" سهراب"
ادامه دارد...
دو راهب در سفر زیارتی به رودخانه رسیدند و در آنجا دختری را با لباس فاخر دیدند که نمیدانست چگونه از رودخانه عبور کند. یکی از راهبان بی آنکه کلامی بر زبان آورد او را به پشت گرفت و از عرض رودخانه گذشت و در ساحل آن سوی رودخانه بر زمین گذاشت . پس از آن راهبان به راه خودشان ادامه دادند ولی ساعتی بعد راهب دیگر لب به شکوه گشود : (( دست زدن به آن دختر درست نبود . تماس نزدیک با آن دختر خلاف احکام است . چگونه خلاف قوانین راهبان رفتار کردی؟))
راهبی که آن دختر را به پشت گرفته و از آب گذرانده بود با سکوت به راهش ادامه داد ؛ سرانجام گفت: من او را یک ساعت پیش در کنار رودخانه به زمین گذاشتم ؛ولی تو هنوز او را بر روی کولت داری و حملش میکنی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نتیجه :
یکی ازجنبه های طنز زندگی ما انسانها این است که از افراد و آدمهایی که موجبات ناراحتی و کدورت خاطرمان را فراهم میکنند ؛ جدا شویم اما بعد از جدایی با فکر کردن به آنها و کارهای ناروایشان ؛ به آنها اجازه میدهیم که همچنان مانند گذشته ما را مورد اذیت و آزار قرار دهند.
هرگونه جدایی ؛ بدون گذشت و بخشش ؛ به منزله این است که افراد را از جلوی چشم خود برداریم و روی شانه هایمان بگذاریم . هرچند دیگر آنها را نمبینیم ؛ اما سنگینی حضورشان هنوز بر ما فشار خواهد آورد.
گذشته را حتی برای خودمان هم که شده باید فراموش کرد و همه را بخشید. فقط در این صورت است که میتوانیم با خیالی آسوده و سبکبار به راه خود ادامه دهیم.
موفق باشید.
از تارم فرود آمدم ؛ کنار برکه رسیدم.
ستاره ای در خواب طلایی ماهیان افتاد . رشته ی عطری گسست.
آب از سایه ی افسوسی پرشد...
موجی غم را به لرزش دلها داد.
غم را از لرزش نی ها چیدم ؛ به تارم برآمدم ؛ به آیینه رسیدم.
غم از دستم در آیینه رها شد : خواب آیینه شکست...
از تارم فرود آمدم ؛ میان برکه و آیینه ؛ گویا گریستم...
((سهراب))
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است...
بانگی از دور مرا میخواند؛
لیک پاهایم در قیر شب است...
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته؛
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است زبندی رسته.
نفس آدمها
سر به سر افسرده است.
روزگاریست در این گوشه ی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبنند...
میکنم هرچه تلاش؛
او به من میخندد.
نقشهایی که کشیدم در روز؛
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب؛
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیر گاهیست که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی؛
دست ها ؛ پاها در قیر شب است...
((سهراب))
سلام به همگی مرسی که این مدت واسه این وب یادگاری گذاشتید.
با احترام؛
مهدیه
سلام همونطور که خودتون میدونید نزدیک امتحاناییم و اینجانب هم نیست بچه درسخون!!!!
خلاصه واسه ظاهرسازیم شده بایستی یه مدتی درس بخونیم دیگه!!!
پس نتیجتا یه مدت آپ وبلاگ بی آپ وبلاگ (آخـــــــــــــــی!!!!)
واسم دعا کنید خواهش میکنم...
دلم واسه وبلاگم تنگ میشه اما فکر کنم الهام شاید پست بذاره دیگه اونو نمیدونم چیکار میکنه؟!!
البته شاید دلم طاقت نیاره ها و در اولین فرصت به این وبلاگ خرابه ی خودم سر زدم.
سرتونو درد نیارم .اگه به این وب سر زدید و یادگاری از خودتون گذاشتید منت سر اینجانب میذارید.
اگه دوست دارید زود برگردم هرکدومتون روی مانیتور سیستمتون یه کاسه آب بپاشید!!!
ممنونم بخاطر بازدیدهاتون...
التاس دعا...
آموختم ؛
که خدا عشق است و عشق تنها خداست...
آموختم ؛
که وقتی نا امید میشوم؛
خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار میکشد؛
تا دوباره به رحمتش امیدوار شوم...
آموختم ؛
اگر تاکنون به آنچه میخواستم نرسیدم ؛
خدا برایم بهترش را در نظر گرفته...
آموختم ؛
که زندگی سخت است ولی...
من نیز از او سخت ترم...
سخت ترم...
سخت ترم...
زمانی از چارلی چاپلین پرسیدند:((حرکت هنری در صحنه ی سینما چیست؟))
جواب داد: ((حرکتی است که اگر آن را از صحنه ی بازی بردارند ؛ به بازی لطمه میزند!))
نتیجه:
خداوند بزرگترین خلاق و هنرمند است .
شکسپیر میگوید:((این دنیا صحنه ی نمایش ماست.او ما را آفریده و روی خلقت تک تک ما نیز حساب باز کرده است. هریک از ما نقش مهمی در صحنه ی بازی الهی داریم و فقدان هر کداممان به این بازی لطمه وارد میکند و لذا خطایی است غیرقابل اغماض.))
عشق؛ چیزی است که تو را زنده نگه می دارد...
حتی پس از مرگ...
عشق ؛ چگونه زنده ماندن است...
((موری شوارتز))
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه ی سفید پاکیزه ای که چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان ؛قرار میگیرد و آدمهایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم میگذرند.آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.!
در چنین روزی تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه ؛ زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید.بگذارید آن را بستر زندگی بنامم و بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب ؛ چهره ی یک نوزاد و شکوه عشق را در چشمهای یک زن ندیده است...
قلبم را به کسی بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزاردهنده چیزی به یاد ندارد...
خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند...
کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگی اش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند...
استخوانهایم ؛ عضلاتم ؛ تک تک سلولهایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید...
هر گوشه از مغز مرا بکاوید ؛ سلولهایم را اگر لازم شد ؛ بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه ی باران را روی شیشه ی اتاقش بشنود...
آنچه را که از من باقی میماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید تا گلها بشکفند...
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم ؛ ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند...
گناهانم را به شیطان و روحم را به دست خدا بسپارید...
و اگر گاهی دوست داشتید ؛ یادم کنید...
عمل خیری انجام دهید یا به کسی که نیازمند شماست ؛ کلام محبت آمیزی بگویید...
اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید ؛ همیشه زنده خواهم ماند...
سلام به همگی؛ این پست وصیت نامه ی ((رابرت . ن . تست)) هست.
کاش منم دست به قلمم خوب بود همچین وصیت نامه ای رو مینوشتم.
التماس دعا...
خدایا مرا وسیله ای برای صلح و آرامش قرار ده...
بگذار هر جا تنفر هست؛ بذر عشق بکارم...
هر جا آزردگی هست ببخشایم...
هر جا شک هست ؛ ایمان
هر جا یاس هست ؛ امید
هر جا تاریکی هست ؛ روشنایی
هر جا غم هست ؛ شادی نثار کنم...
الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی ؛ همدردی کنم...
پیش از آنکه بفهمند مرا ؛ دیگران را درک کنم...
زیرا در عطا کردن است که می ستانیم...
و در بخشیدن است که بخشنده میشویم...
و در مردن است که حیات ابدی می یابیم...
((فرانسیس آسیسی))
(عذر خواه همگی شما بازدید کننده های بزرگوار این وب هستم.)
روزی مرد جوانی نزد راما کریشنا رفت و گفت : میخواهم خدا را همین الان ببینم!
کریشنا گفت : قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه ی گنگ بروی و خود را شستشو بدهی.
او آن مرد را به کنار رودخانه برد و گفت : خوب حالا برو توی آب !
هنگامی که جوان در آب فرو رفت ، کریشنا او را در زیر آب نگه داشت.
عکس العمل فوری آن مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند. وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از آن نمیتواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود . در حالیکه آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس میکشید ، کریشنا از او پرسید : وقتی در زیر آب بودی به چه فکر میکردی ؟ آیا به فکر پول ، زن ، یا بچه و اسم و مقام و حرفه ی خود بودی ؟
مرد گفت : نه ، به یگانه چیزی که فکر میکردم هوا بود!!
کریشنا گفت : درست است.حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی ، فوری او را خواهی دید!!!!!!!!!!!!
(تعالیم معنوی)
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟
خواهان کسی باش که خواهان تو باشد...
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟
آغاز کسی باش که پایان تو باشد...
چه کسی میگوید ؛ که گرانی شده است؟
دوره ی ارزانیست...
دل ربودن ارزان...
دل شکستن ارزان...
آبرو قیمت یک تکه ی نان...
و دروغ از همه چیز ارزانتر...
قیمت عشق ؛ چقدر کم شده است...
کمتر از آب روان!
و چه تخفیف بزرگی خورده ؛ قیمت هر انسان...!
بگذار به جای اینکه دعا کنم تا ازخطر ایمن باشم
بی مهابا به مصاف آن بروم.
بگذار به جای اینکه برای تسکین دردم التماس کنم
توانایی غلبه بر آن را داشته باشم
بگذار به جای آنکه در جبهه ی نبرد زندگی دنبال متحد بگردم
به توانمندیهای خود متکی باشم
بگذار به جای آن که نگران خود باشم
دل به صبری ببندم که آزادی ام را نوید میدهد
عطایی کن تا از ترس فاصله بگیرم و رحمت تو را
نه فقط در موفقیت هایم بلکه آن را همچنین
در شکستهایم احساس کنم...
((رابین دارنات تاگور))
جوانمرد چون دریاست و بخیل چون جوی؛
((دُر)) از دریا بجوی ؛نه از جوی...
((خواجه عبدالله انصاری))
داستانی درباره ی یک پسر و یک درخت آماده است که عشق بدون قید و شرط را به بهترین شکل ممکن ؛ نشان میدهد.درخت خیلی خوشحال است که آن پسر نزد اوست . پسر غمگین است و میگوید :
((من پول لازم دارم)) درخت میگوید : (( من پول ندارم ولی سیب دارم)) . اگر میخواهی میتوانی تمام سیبهایم را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری .
آنگاه پسر تمام سیبهای درخت را چیده و برای فروش برد.هنگامی که پسر بزرگ شد ؛ تمام پولهایش را خرج میکند.برمیگردد و میگوید : (( من میخواهم یک خانه بسازم و پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم ))
درخت میگوید : (( شاخه های مرا قطع کن .آنها را ببر و خانه ای بساز .)) و آن پسر تمام شاخه ها را قطع کرد . آن وقت ؛ درخت شاد و خوشحال بود . پسر بعد از چند سال ؛ بدبخت تر از همیشه برمیگردد و میگوید : (( میدانی من از خانه ام خسته شده ام و میخواهم از آنها دور شوم ؛ اما وسیله ی مسافرت ندارم .)) درخت میگوید : (( مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو .))
پسر آن درخت را از ریشه قطع میکند و به مسافرت میرود و درخت هنوز شاد شاد بود...
نتیجه :
درختان میوه ی خود را نمیخورند...
ابرها باران را نمی بلعند...
رودها آب خود را نمی خورند...
چیزی که بزرگان دارند ؛ همیشه به نفع دیگران است...
((مثل هندی))
منبع : کتاب (( شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید))
خدا عظیم نیست ؛او عظمت است...
خدا مهربان نیست؛او مهربانی است...
خدا عاشق نیست ؛او عشق است...
و این عظمت و مهربانی توسط ما فرصت حضور می یابد.وقتی دست ناتوانی را میگیریم و یابا عشقی خالصانه به حرفهای انسانی تنها و درمانده گوش میسپاریم یا گره از کار کسی می گشاییم ؛ پروردگار مجال حضور بر زمین یافته است.
جهان در انتظار ظهور همه ی ماست...
کار خدا خلق انسان بود و رسالت انسان تجلی خداوند بر زمین ؛
انسان نردبانیست که از طریق خداوند از فراز آسمان بر زمین گام مینهد...
ما عظیم تر از آنی هستیم که می اندیشیم...
((مسعود لعلی))
عشق خودش خواهد آمد ؛ نمیتوان از آن فرار کرد...
عشق خودش آهسته آهسته می آید و در گوشه ای از
قلب مهربانت آرام میگیرد و بی صدا می نشیند و تو متوجه اش
نخواهی بود و بعد ذره ذره قلبت را پر میکند و کم کم مثل
(ساقه ی مهر گیاه) در تمام جانت می پیچد و ریشه می دواند
بطوریکه بی آن نمیتوانی تنفس کنی.....
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این متن رو از کتاب رمانی که دارم میخونم پیدا کردم کتابش اسمش (همخونه) ؛ نویسندشم مریم ریاحی هستش.توصیه میکنم حتما بخونیدش محشره و اگه یه کوچولو هم اشکتون ریخت منم دعا کنید.
ای آنکه به تدبیر تو گردد ایام...
ای دیده و دل از تو دگرگون مادام...
دی آنکه به دست توست احوال جهان...
حکمی فرما که گردد ایام به کام...
سلام به همه ی بازدید کننده های بزرگوار و مهربون وب خودم.امیدوارم این سالی که داره تموم میشه واسه همه خوب و خوش بوده باشه لحظه ی سال تحویل ای بزرگوارا التماس دعا...
پروردگارا...
به من آرامش ده...
تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم...
دلیری ده...
تا تغییر دهم آنچه را که میتوانم تغییر دهم...
بینش ده...
تا تفاوت این دو را بدانم...
مرا فهم ده...
تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنم...
(جبران خلیل جبران)
دشتهای آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روئید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه دلها را
علف کین پوشانده ست
هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست .
حمید مصدق
من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر ونسیم
من به سرگشتگی آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می اید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا کن
که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی می گذرد
و تو در خوابی
و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
و نه یاری دیگر
حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد
(حمید مصدق)
سلام به همه ی دوستای گلم؛راستش این متنو از یه وبلاگ کپی زدم خیلییییییی وقت پیش الانم واسه شما میذارمش آخه خیلی دوسش دارم.
یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشد
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آنگونه که هستند؛نه آنگونه که میخواهم باشند
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه ی نگاه دیگران ننگرم
که من اگر خود باخویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمیتواند مرا با خود آشتی دهد
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمیتواند با دیگران مهربان باشد...
در هر سنگ
در هر برگ که شاید تو یکی از آنها باشی
تو را احساس میکنم در همه چیز
در رودخانه ای که خروشان است
در هر بذری که تو از آن روییده ای
تو را احساس میکنم
در رگهایم
در هر یک از ضربان های قلبم
در هر نفسی که میکشم
تورا احساس میکنم
ای خدا...
همه جا...
اشکی که از گونه هایم جاریست
در هر کلمه ای که هیچوقت به زبان نیاوردم
تو را احساس میکنم...
تورا احساس میکنم...
ای خدا...
شخصی را به جهنم میبردند...
در راه برمیگشت و به عقب خیره میشد...
ناگهان خداوند فرمود:
او را به بهشت ببرید!!!!!!!
فرشتگان پرسیدند چرا؟!
پروردگار فرمود:
او چند بار به عقب نگاه کرد...
او امید به بخشش داشت...
اگه یه خودکار داشتی که
فقط اندازه ی نوشتن یک جمله جوهر داشت؛
باهاش چی مینوشتی؟؟؟؟
واسه ی کی؟؟؟؟
حرف دلتو بنویس
وقتش الانه...
و
جاش اینجاست...
همه زیبایی های بی پیرایه ازعشق سرچشمه می گیرند.
اماعشق از چه چیز سرچشمه می گیرد؟
عشق از جنس چیست ؟
این فرا طبیعی از کدامین طبیعت جاری شده است؟
زیبایی زاده ی عشق است.
عشق زاده ی توجه و اعتناست.
توجهی ساده به ساده ها.
توجهی متواضعانه به هر آنچه که متواضع و بی پیرایه است.
توجهی زنده به همه ی زندگی ها.
(( بوبن))
از کسی که نمی داند که نمی داند برحذر باش.
به کسی که نمی داند و می داند که نمی داند تعلیم بده.
کسی که می داند و نمی داند که می داند روشنش کن.
از کسی که می داند و می داند که می داند پیروی کن.
در جلسه ی امتحان عشق....
من مانده ام و یک برگه سفید...
یک دنیا حرف ناگفتنی...
ویک بغل تنهایی و دلتنگی...
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمیشود...
در این سکوت بغض آلود...
قطره ی کوچکی هوس سرسره بازی میکند...
وبرگه ی سفیدم...
عاشقانه قطره را به آغوش میکشد...
"عشق نوشتنی نیست"
در برگه ام کنار آن قطره...
یک قلب کوچک میکشم...
وقت تمام است
برگه ها بالا...
سرنوشـــــت تصمیــــم میگیره که تو در زندگــــــی با چه کـــــــــسی مــــلاقات کـــــــــنی...
امـــــــــــــــــــــــــــــــــــا
.
.
.
.
.
تنهـــــــا قلـــــــب توست که تصمیم میگیره چه کسی در زندگیت باقـــــــــــــــــــی بمونه...
فقط با دوست می توان قهر کرد...
غریبه ناز ما را نمیکشد....
تقدیم به همه ی دوستای خوببببم...
"عشق موجود حساسی است واز اینکه کسی به او شک کند و مهمتر از اینکه کسی او راامتحان کند بدش می آید ."
.
.
.
.
"وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند وآنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد"
چه صدائیست که پیچیده در این جنگل مرگ؟
چه کسی تیشه بر این شاخه ی افتاده زمین می کوبد؟
این تبر مال تو نیست؟ دستها آن تو نیست ؟
تو چه محکم و چه کاری و چه با عشق و علاقه! به من شاخه ی افتاده ی خشکیده تبر می کوبی!
آی آرام بزن می شکند عمق سکوت...
وای آرام بزن تا نکنم آه تو را!
جمع کن هر چه شکستی دل من هیزم خوبی شد!
آتشی بردل من زن که ببینی : عشق هم می سوزد ! خوب هم می سوزد
زندگی بافتن یک قالیست
نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی
نقشه از قبل مشخص شده است
تو در این بین فقط میبافی...
نقشه را خوب ببین...
نکند آخر کار قالی زندگیت را نخرند...
زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست
امتحان ریشه هاست
ریشه هم هرگز اسیر باد نیست
زندگی چون پیچکی است
که انتهایش می رسد پیش خدا...
دوست داشتن همیشه گفتن نیست
گاه سکوت است و گاه نگاه،غریبه...
این درد مشترک من و توست
که گاهی نمی توانیم در چشم های یکدیگرنگاه کنیم...
ای آسمان
منزل از یاد رفته ام
ببار امشب ببار
شاید اشک تو مرا غسل دهد و پاک سازد
شاید بارانت نقطه چینی شود تا به او برسم
تعریف زندگی عوض شده است
تا گریه نکنم نوازشم نمیکنند
تا قصد رفتن نداشته باشم نمیگویند بمان
تا بیمار نشوم برایم گل نمی آورند
تا کودک هستم باید همه را دوست بدارم
وقتی بزرگ شدم دوست داشتن را برایم جرم می کنند
تا نروم قدرم را نمی دانند و تا نمیرم نمی بخشنم
ای آسمان ببار
تا هرکس به اندازه ی پیاله اش پاک شود
ای چتر فروش چترهایت مال خودت
امشب می خواهم خیس شوم
پاک شوم تا شاید محو شوم
واز پلکان آبی به سوی او بروم
پروردگارا عاشقت هستم مرا دوست بدار...