دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است...
بانگی از دور مرا میخواند؛
لیک پاهایم در قیر شب است...
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته؛
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است زبندی رسته.
نفس آدمها
سر به سر افسرده است.
روزگاریست در این گوشه ی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبنند...
میکنم هرچه تلاش؛
او به من میخندد.
نقشهایی که کشیدم در روز؛
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب؛
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیر گاهیست که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی؛
دست ها ؛ پاها در قیر شب است...
((سهراب))
سلام به همگی مرسی که این مدت واسه این وب یادگاری گذاشتید.
با احترام؛
مهدیه